از سال 63 تا 69 به صورت پیوسته به سراسر ایران سفر کردم. در طول سفر طراحی می کردم و در هر چیزی اسلاید تهیه می کردم:هزاران طراحی و حدود 12 هزار تا اسلاید از طبیعت ، زندگی ، چهره ها ، پوشش اقوام ، آداب و رسوم ، صنایع دستی ، معماری و تزئینات … نقاط مختلف ایران تهید شد. من اغلب تنها سفر میکردم و گاهی از زندگی شخصی خودم عکاسی می کردم.
بعضی ار مناطق ایران مثل محل زیست کوچروهای سنگسری و ترکمن صحرا در شمال شرقی ایران و سواحل جنوب مقاصد همیشگی من بودند و به دفعات به این مناطق سفر می کردم. علاوه بر این سفر های پی در پی به بسیاری از نقاط ایران یک یا چند بار سفر کردم. از سفرهایم خاطرات زیادی دارم. در این نوشته به چند نمونه اشاره می کنم.
در هر جایی ممکن بود بخوابم. یک شب در ساحل بندر عباس خوابیدم- این عکس را بعد از خوردن صبحانه گرفتم، کوله ها، کتانی که بالش من نیز بود.
سال 64 یکی از سفرهایم 2 ماه طول کشید. از تهران به همدان، بعد کردستان و تا مریوان پیش رفتم. دریاچه زریوار را دیدم. در شهر تانک ها بودند. از آنجا مسیر کردستان را به طرف آذربایجان غربی طی کردم . قره کلیسا را دیدم و به ماکو رفتم. پس از سیر و سفر در آذربایجان غربی و شرقی به جلفا رفتم. در آن زمان اتحاد جماهیر شوروی وجود داشت. از مسیر مرزی به کلیسای سنت استپانوس رفتم. در آنزمان در آنجا هیچ کسی نبود. بعد به اردبیل و از مسیر آستارا به جنگل های تالش رفتم. ذر آنجا تب مالت گرفتم و راهی تهران شدم.
در روزهایی که سفر می کردم در محیط عمومی از مردم عادی طراحی می کردم. در شهر همدان درحال طراحی بودم که مردم دورم جمع شده بود و خیلی شلوغ شده بود پلیس آمد مردم را متفرق کرد. زمانیکه من را برای تحقیق به اتاقکی در گوشه میدان بردند آقای پلیس از من خواست که از خود او طراحی کنم.
طراجی از مردم روشی بود که با آنها دوست می شدم. من را به خانه خودشان می بردند. پذیرایی می کردند. شب آنجا می ماندم. تا این حد که اجازه پیدا می کردم از مراسم هایی عکس بگیرم که تا آن زمان به ندرت عکاسی شده بودند.
دراویش کرد شب تا صبح شاهد مراسم آنها بودم و عکاسی میکردم- سمت چپ نشان میدهد که چاقو در سرش است
زمانی که من دانشجو بودم دوران جنگ تحمیلی بود. چند بار دز طول سفرهایم به مناطق و تا خط مقدم جبهه پیش رفتم.
پوشش و رفتار من در طول سفر بی پیرایه بود. در آن زمان که جنگ بود، یک شلور شش جیب ، با کلاه حصیری و چفیه همراه من بود. در بسیاری از مناطق در محیط باز می خوابیدم. گاهی میهمان روستایی ها و عشایر بودم. در یکی از سفرهایم به شمال ، کنار دیواری نشسته بودم و در حال خوردن نان بودم. بچه ای که با مادرش از آنجا عبور میکردند به زبان محلی گفت : مامان ، این گداهه رو ببین دوربین داره !!!
برای سفرها از هر وسیله ائی استفاده میکردم، اتوبوس، قطار، کامیون، تراکتور و حتی الاغ و بسیاری از موارد ساعتها پیاده راه میرفتم.
در مرز ایران با اتحاد جماهیر شوروی سابق به اینچه برون سفر کردم. سفر به مناطق صفر مرزی خیلی سخت بود. زمانیکه در اینچه برون راه می رفتم، مامورین پاسگاه مرزی من را دستگیر کردند و به پاسگاه مرزی بردند. سئوالشان این بود که چرا به آنجا سفر کردم. در مدت زمانی که آنها میخواستند از مرکز و مقامات مافوق کسب تکلیف کنند من از سربازهایی که در حیاط پاسگاه در حال بازی والیبال بودند طراحی می کردم.
بعد از یکی از مامورین پاسگاه مرزی طراجی گردم. او در حال گزارش بود. با اسم رمز صحبت می کرد. صحبت یک خرگوش بود. من خرگوش بودم.
طراحی کردن صمیمیت ایجاد کرد. تدریجا آنها فراموش کردند که من را برای کسب تکلیف به پاسگاه مرزی آورده اند. سربازان دور من جمع می شدند و از آنها طراحی می کردم تا اینکه نوبت به معاون پاسگاه رسید. از او هم طراحی کردم خلاصه باهم رفیق شدیم تا جواب از مرکز بیاید من چند روزی آنجا ماندم روزها می رفتم بیرون پاسگاه به طراحی و عکاسی می پرداختم و برای نهار و شام و خوابیدن به پاسگاه برمی گشتم و چون فرمانده اصلی هم مرخصی رفته بود در پشت بام یک تخت بود، پشه بند داشت. من جای فرمانده می خوابیدم. روزهای به یاد ماندنی رقم خورد.
در یکی از سفرهای دیگرم به منطقه جرگلان در شمال شهر بجنورد رفتم. جهاد سازندگی در منطقه مرزی در حال احداث جاده بودند. در زمانیکه من به این منطقه سفر کردم خیلی بکر بود. دختران لباس ابریشمی داشتند.
یک بار به ترمینال جنوب رفتم. قصد این بود که به خوزستان سفر کنم. درخواست کردم که یک بلیط اهواز به من بدهند. چون دوران جنگ جابجایی نیرو داشتند. به من گفتند بلیط نداریم. از مسئول بلیط فروشی پرسیدم که بلیط کجا موجود است؟ تعجب کرد. نمی دانست برای من رفتن مهم است. رفتن مقصد بود. بلیط زاهدان موجود بود. اما باید صبر می کردم. در ترمینال از مسافران و وسایل شخصی خودم طراحی می کردم. به زاهدان ، زابل و کوه خواجه رفتم. از آنجا به بم رفتم و سفر ادامه پیدا کرد.
معمولا برای افراد غیز زرتشتی مرسوم نبود که به قسمت آتشدان بروند. از موبد طراحی کردم. کلاه سفیدی به من داد. برای احترام به آن محل مقدس سرم را با کلاه سفید پوشاندم و از درب ویژه زرتشتی ها وارد شدم.
در سال 1365 جنگ تحمیلی جریان داشت و در آن زمان چغازنبیل در وسط یک قرارگاه نظامی قرار گرفته بود. برای بازدید ار آن ساعت ها در شوش ماتندم و پس از برگزاری یک جلسه که در آ مسئولین شوش و قرارگاه حاضر بودند به من اجازه دادن که این بازدید صورت بگیرد.
در سال 1365 زمانیکه از تخت جمشید بازدید کردم بازدید کننده خیلی کم بود. تخت جمشید خلوت بود.
در یکی از سفرهایم در منطقه ای که ایل قشقایی زندگی می کردند با دکتر دامپزشکی آشنا شدم که ماشین لندروری داشت به روستاها می رفت من هم با ایشان می رفتم . من هیچ وقت به هتل یا مسافرخانه نرفتم. ماجرا جویی بودم که تقدیر سرنوشت محل خواب، وسیله سفر و خواب من را تعیین می کرد.
در آن زمان موبایل وجود نداشت. ما در خانه تلفن ثابت نداشتیم. ارتباط با خانواده خیلی سخت بود. فقط گاهی می توانستم به یکی از همسایه ها تلفن بزنم و بگویم من سالم و زنده هستم. یک بار پس از سفر طولانی زمانیکه به خانه رفتم متوجه شدم که مراسم نامزدی خواهرم بوده است و من خبر نداشتم. در آن زمان یعنی دو سال اول تحصیل من، پدرم در قید حیات بود. اما پس از رفتن همیشگی پدرم مادربزرگم با ما زندگی می کرد. در یک سفر متوجه شدم که او نیز از دنیا رفته است و من روز هفتم او به تهران رسیدم. در سال های آخر تحصیل کارشناسی و پس از آن بیشتر سعی می کردم با مادرم و دو خواهرم به مسافرت بروم.
Views: 8