من یک کوچرو سنگسری هستم. در شناسنامه ام نوشته شده که در دوم تیر ماه سال 1342 در شهر سنگسر به دنیا آمدم. البته به گفته عموهایم این تاریخ تولد صحت ندارد.
استفاده از متن و عکسهای سایت و بازنشر آنها ممنوع است.
سنگسری ها عشایر هستند و در گذشته خیلی زودتر از این زمان یعنی بین شصت یا شصت و پنج روز پس از عید در ییلاق زندگی میکردند. زمان تقریبی تولد من اوایل خرداد و حتی شاید اواخر اردیبهشت میباشد. مادرم میگوید که ده روز پس از تولد من آنها به اتفاق من به ییلاق کوچ کردند. به نظر میرسد که ناف ما را از ابتدا در طبیعت بریده اند.
مکان دقیق تولد من خانه ای بوده است که بنام مادربزرگ من بوده است. در طبقه پایین آن یک اطاق وجود داشت که پنجره های آن نقش داشت. مامایی که در زمان تولد من حضور داشت مادر حاج آقا محمدنبیلی بوده است.
اگر چه تاریخ دقیق تولدم روشن نیست اما شخصیت من همانند ماه دوپیکر است. دو شخصیت دارم، خیلی بدوی گرا و خیلی امروزی، خیلی شاداب و خیلی غمگین ..
بزرگان فامیل می گویند که در هوای سرد کوهستان چاق چله بودم اما به زمین میخورم و سخت بیمار می شوم. پس از آن مدتها رنجور و لاغر و با طب سنتی ضماد می شدم. عمو ها می گویند در دوران کودکی به شدت از هواپیما می ترسیدم . زمانی که صدای هواپیما می آمده من را در آغوش می گرفتند.
در دوران کودکی بیشتر در کنار خانواده پدر بزرگ و عموهایم زندگی می کردم. پدر بزرگم چوپان بود اما هنرمند شناخته شده ای بود. او یکی از استادان بنام نی بود. کارهای بافتنی ذوقی انجام می داد. بیاد می آورم که در داخل چادر او مرا بر دوش خود حمل میکرد و آواز میخواند.
شاید بتوان گفت که سنگسری ها نیمه کوچرو هستند. از گذشته دور فقط تابستان ها به ییلاق می رفتند. زمستان ها خانواده آنها در سنگسر و یا در شهرهای بزرگ زندگی می کردند. به همین دلیل فرزندان خانواده تحصیل می کردند.
فضای داخل چادر دارای معماری بود. تقسیماتی داشت و همه ساله هر خانواده در مکان سال قبل سیاه چادرشان را بر پا می کردند. جویباری که از چشمه یا رودخانه منشعب میشد را به داخل چادر هدایت میکردند و در قسمت پایین چادر حوض کوچکی وجود داشت.
در داخل چادر سنگسری همچنین اجاق وجود داشت. با هیزم شیر گرم میکردند. زمانیکه از هیزم دود بلند میشد و از روزنه ها که نور وارد میشد، شعاع های طوسی رنگ در فضا دیده میشد.
قبل از تولد من خانواده پدربزرگ من در ییلاق های کلک ساهون (اطراف وانا در جاده هراز) و لواسانات تهران زندگی می گردند. پس از تولد من ابتدا در اطراف شاهرود به ییلاق می رفتند. از حدود دوسالگی به بعد به ییلاق های اطراف روستای پلور می رفتیم. اول در اطراف روستای زیار در دره ای ییلاق داشتیم. من از آنجا که چیزهایی را به خاطر می آورم. بعدها به ییلاق گل زرد رفتیم و چندین سال در آنجا بودیم. خاطرات کودکی زیادی از این ییلاق دارم.
پدر بزرگ من هفت پسر و یک دختر داشت. من فرزند اول اولین فرزند پدربزرگم هستم. در زمان کوچ و آماده سازی ییلاق گاهی بیرون چادر میخوابیدم و به آسمان نگاه میکردیم. عموهایم که با پدرم هفت برادر بودند ستاره های خرس بزرگ را در آسمان نگاه میکردند هرکدام ستاره خودشان را شناسایی میکردند. من سعی میکردم که ستاره کوچک و هر چند کم نور خود را در نزدیکی اولین ستاره پیدا کنم تا وجودی کیهانی داشته باشم.
تمام مسائلی که سالیان زیادی من با آن مواجه هستم این است که از دوران پبش از تاریخ و شاید ابتدای عالم اجداد من در پیوند با طبیعت زندگی میکردند. اما در چند دهه گذشته ساختار زندگی آنها و البته من دچار تحول شد.
در دوره پهلوی به دامداران پروانه یا مجوز دام دادند. مراتع نصیب آنهایی شد که نفوذ بیشتری داشتند. اما هیچ مرتعی نصیب پدر بزرگ من نشد. او ناگزیر بود که برای دیگران چوپانی کند تا دامهایش نیز اجازه حضور در چراگاه را داشته باشند. به همین دلیل نه پدرم و نه هیچ کدام از عموهایم زندگی عشایری را ادامه ندادند.
برخلاف سایر عشایر ایران سنگسری ها زمستانها در جایی ساکن بودند که آن محل سنگسر نامیده میشد. از این جهت امکان تحصیل برای فرزندان عشایر فراهم بود. پدرم و عموهایم یکی پس از دیگری پدربزرگم را تنها گذاشتند و به شهر رفتند.
قبل از تولد من پدرم در تهران کار می کرده است. او تا ششم ابتدائی قدیم تحصیل کرده بود البته معلومات ادبیش بیش از کارشناسی ارشد امروز بود. پدرم در تهران ابتدا در شرکت حفاری تاسیسات آب مشغول بکار شده بود و شغلش به گونه ای بود که مجبور بود به شهرهای مختلف سفر کند.
شاید بتوان گفت که خانواده ما طبقه متوسط محسوب می شدند. اعتقادات مذهبی داشتند. اما متعصب نبودند. بسیاری از خانواده های طبقه متوسط آن زمان اینگونه بودند.
زمانیکه من دو سالم بوده مادرم به تهران رفته بود. اما من نزد مادر بزرگم ماندم. علی رغم اینکه مادر بزرگ من هفت پسر و یک دختر داشت، اما به شدت به من وابسته بوده است. مادرم می گوید انگیزه ماندن من صندوقچه ای بوده است پر از نقل و نبات و بعد از ازدواج تنها عمه ام نصیب ما شده بود.
حدود سه یا چهار سال داشتم به همراه مادر بزرگ به تهران آمدیم. ابتدا در خانه ای اجاره ای در محله کنونی پیروزی زندگی میکردم.
مادر بزرگ من چشمان آبی داشت. مثل اغلب زنان سنگسری می باید در فصل زمستان فرزندان را مدیریت کند. جسور بود و از حقوق سایر زنان دفاع می کرد.
مطلب بعدی
Views: 11
همیشه مرور خاطرات کودکی شما برای من لذت بخش و شیرین بوده که شاید کمتر کسی اون رو تجربه کرده باشه …💚همیشه سبز باشید🌱🍃💚
اشتراک ها: هنر رودخانه احمد نادعلیان - Dr. Nadalian %
تنها راه پیدا کردن وسعت وجودی درک و همگامی با طبیعته.در واقع هستی همان کتاب آیات آشکار آسمانی است که در قرآن کریم ما رو به اون ارجاع میدن.
دیدن عکس مادرگرامی و عکس کودکی شما و خواهرانتون من رو به خاطرات خوش گذشته و دیدار شما عزیزان بگردوند.عمر با عزت و سلامتی برای مادر گرامی و شما عزیزان آرزو میکنم.
فرانک عزیر از ایتکه پس از مدت ها پیامی از شما دیدم خوشحال شدم. به امید دیدار در روزهای پس از کرونا
اشتراک ها: کودک بی استعداد: دوران کودکی احمد نادعلیان - Dr. Nadalian
آقای نادعلیان براتون امکان داره به من ای میل بزنید. من در مستند سازی دوخت ها و بافت های ایرانی فعالیت می کنم و به کمکتون احتیاج دارم
با سلام
riverart.news@gmail.com