When I was youth, my studies became very bad. I worked in my father’s workplace. Gradually I became interested in works of art. The revolution 1979 happened. The revolution affected my life and my painting.
سال 1353 با بدترین کارنامه پنجم ابتدایی را تمام کردم. نمره ریاضی به عدد هفت نزول پیدا کرد و معدل من کمتر از سیزده شد.
پس از دوران ابتدایی در دوران راهنمایی وضع درس خواندن من خیلی بدتر شد. مدرسه راهنمائی من در خیابان اول نیروی هوائی بود. تقریبا در همه درسها ضعیف بودم خصوصا درس زبان انگلیسی که در سال اول تک ماده و در سال دوم راهنمایی به دلیل یک تجدیدی زبان انگلیسی مردود شدم. دو درس هنر و زبان را که سالهای زیادی در دانشگاه تدریس کردم نقاط ضعف من در دوران تحصیل بوده اند.
در آن زمان در کوچه و خیابان با بچه های محل بیشتر با تیله بازی می کردم. در کارم مهارت داشتم. مادرم برای اینکه درس بخوانم تیله های من را به داخل چاه می ریخت. اگر این مطالب را ننویسم باستان شناسان نسل بعدی گمراه می شوند که در عمق زمین این تیله ها چه توجیهی دارد؟ !!!
من هم تیله ها را در جاهای خاصی پنهان می کردم. این داستان ادمه داشت. هر زمانی که تیله نبود با تشتک بازی می کردیم.
حدود سال 1355 ییلاق ما عوض شد. از گل زرد به بالای تپه پلور جابجا شدیم ییلاق اصیلی نبود. سیاه چادر های زیادی نبود. صاحب ییلاق جدید ما در بالای تپه پلور در اصل یک کارخانه دار بود. چون تجربه نداشت در این کار موفق نبود. در نهایت مال و زمین او به هژبر یزدانی که سرمایه دار معروف سنگسری بود واگذار شد.
چون درست درس نمیخواندم و به دلیل دروس تجدیدی ، می بایست حتی شهریور ماه به تهران می آمدم. پدرم تصمیم گرفته بود که مرا به ساختمان پلاسکو ببرد تا در آنجا بعد از ظهرها کارهای متفاوتی انجام دهم . فکر میکنم پدرم سفارش کرده بود که استاد کارها تا میتوانند از من کار بکشند. این هم نوعی تنبیه غیر مستقیم بود.
ساختمان پلاسکو بزرگترین برج در قدیم تهران بود. این ساختمان را حبیب اله القانیان سرمایه دار معروف کلیمی بنا کرده بود و به دلیل مشکلاتی که داشت به هژبر یزدانی که سنگسری بود و گفته می شود بهایی بوده است فروخته شد.
مدتی در زیر زمین انتهای پلاسکو شاگرد نجاری بودم. استاد نجار در آن مغازه نئوپان کامل را کول من می کرد و جابه جا می کردم. سخت بود به پدرم گفتم کار دیگری میخواهم. پس از آن مدتی شاگرد پادوی مسئولین برق ساختمان پلاسکو تهران بودم. شاگرد آقایان شکوری و مشتی بودم. برای برق کشی بعضی قسمتها چون من کوچک بودم کار من این بود که از لایه دوجداره داخل سقف کاذب کابل های برق را ببرم. آنجا هم تاریک و هم کثیف بود. چراغ قوه بدست می گرفتم سیم و کابل را از داخل سقف پاساژ پلاسکو عبور میدادم. از یک جای ساختمان وارد می شدم و از جای دیگر خارج می شدم. شبکه داخلی آن ساختمان را خوب می شناختم. در آنجا موشهائی دیدم که گربه از آنها فرار میکرد. همه این سختیها را پدرم به من می داد که متوجه شوم که باید بیشتر به درسم اهمیت بدهم و سراغ تشتک بازی و تیله بازی و … نروم . مدیر ارشد پدرم آقای علی اکبر معینی بود. بیشتر کارکنان آنجا سنگسری بودند. پس از مدتی یکی از عموهایم ( عمو فریدون عکاس) هم به پلاسکو آمد و همکار پدرم شد. برای صرف ناهار من در کنار آن ها در محیط زیبای رستوران بالای برج معروف پلاسکو مهمان بودم.
سئوال بنیادی این است که با توجه به ساختار اجتماعی آن زمان سنگسر چگونه پدر، عموی من و حتی خود من با توجه به اینکه عقبه خانواده ما از یک خانواده مذهبی بودند باید در مجموعه یک بهایی کار کنند؟
همه واقعیت ها همیشه به نسل امروزی گفته نمی شود اما من نمی توانم واقعیت را در زندگی نامه ام پنهان کنم . بله درست است در سنگسر آیت الله حاج میرزا احمد زیارتی زندگی می کرد و به نقل از پدرم و عمو هایم به او خمس و زکات می دادند. او به شدت با بهایی ها مخالف بود. خانواده ما و خیلی از سنگسری ها چگونه هم مذهبی بودند و هم در بنگاه های بهایی ها کار می کرده اند؟
خیلی از سنگسری ها توافق دارند و نقل می کنند که هژبر یزدانی زمانیکه قصد داشت کارخانه قند شیروان را بخرد به دلیل بهایی بودنش کارکنان آنجا نمی خواستند همکاری کنند. هژبر یزدانی با وساطت پیروان آقای زیارتی (گویا آقای معروفی) برای آن مرجع پیام می فرستد و اعلام می کند که می خواهد مسلمان شود و در حضور او اقرار نماید مشروط بر اینکه پس از مسلمان شدنِ، آقای زیارتی به همراه آقای یزدانی به شیروان و مشهد سفر کنند. آقا می پذیرند ملاقات و سفر صورت می گیرد. به میمنت این امر مبارک در تهران برای ولیمه دادن ضیافتی برگزار کردند و به همه مهمانانی که دعوت را پذیرفته بودند سکه ای نیز هدیه داده شد. این روند نه تنها مشکل کارخانه شیروان را حل کرد، بلکه زمینه حضور چندین هزار سنگسری و دیگر کارکنان مذهبی را مشروعیت داده بود. بنابراین از نگاه بسیاری از سنگسری ها هژبر یزدانی مسلمان شده بود. (دوستان خواننده اگر این روایت صحت ندارد اعلام نمایید که تصحیح شود). اگر این توضیحات صحت نداشته باشد معنی آن این است که چندین هزار سنگسری که در حوزه های مختلف در مراتع ، بنگاه ها وکارخانه های هژبر یزدانی هژبر یزدانی مشغول به کار شدند نسبت به نظر آقای زیارتی بی اعتنا بودند. گفته می شود که بدیع یزدانی برادر هژبر در این خصوص ناخشنود بوده است که چرا هژبر یزدانی از این خشکه مقدس ها پذیرایی کرده است؟
ما به عنوان انسان نمی توانیم درون آدم ها و باور آن را بسنجیم. قضاوت خوشبینانه این است که هژبر اسیر شریعت ادیان نبوده است و قضاوت بدبینانه این است که او برای منافع و اهداف اقتصادی از هر موقعیتی استفاده و در دوره های مختلف از بهایی، مسلمان و درویش حمایت می کرده است. بنابراین همه از او راضی و شاید عده ای هم گلایه داشتند.
از طرف دیگر همسر دوم آقای هژبر یزدانی گرایشات صوفیانه داشته است. سنگسری ها می گویند هژبر در تاریخ 13 خرداد 1313 متولد شده است و شماره شناسنامه اش 113 بوده است. تعداد حروف نامش به انگلیسی نیز 13 است. به 13 یک قداستی داده بود. 13 انگشتر، 13 اتومبیل و 13 محافظ شخصی، دو رقم آخر تمام حسابهای بانکیاش 13 بود، دو همسر داشت و 10 فرزند که مجموع خانوادهاش را 13 نفره میکرد.
من هم 13 ساله بودم که در ساختمان پلاسکو کارم را شروع کردم . در یک مجلس عروسی خیلی پر هزینه هژبر یزدانی و انگشتر معروفش را دیدم. ثروتمند ترین مرد ایران بود.
گفته می شود دلیل ارادت او به امام علی گرایشات صوفیانه همسر دومش بوده است و به همین دلیل در روز ولادت امام علی یعنی 13 رجب مهمانی برگزار می کردند.
البته ما نباید عنوان زرد روزنامه ها را جدی بگیریم. آیا واقعیت داشت؟ اما او یکی از ثروتمندان شناخته شده آن زمان ایران بوده است.
هژبر یزدانی در اسناد انقلاب یک بهایی زمین خوار است که با حمایت دربار و رابطه به ثروت بی حد و اندازه ای دسترسی پیدا کرده بوده است.
اما سنگسری ها می گویند که به کارکنانش توجه زیادی داشت و مردم دار بود. به هر نیروی سالمند و زحمتکشی که بیکار می شد می گفته است که اگر فقط می توانید بر روی صندلی بنشینید و یا فقط نان خوردن بلد هستید حقوق می دهم. قضاوت و نظر غیر سنگسری ها را باید شنید.
اما موانع موجود فتاوی آقای زیارتی فقط محدود به هژبر یزدانی نبود. آقای زیارتی بسیار سنت گرا بوده است. ایشان معتقد بوده که مسلمان نباید به کفار شبیه باشند. رفتن به مدرسه ، دبیرستان و دانشگاه را دهری (توجه کردن به دنیایی که زندگی می کنیم و بی توجهی به قیامت) و حرام می دانست.
توصیه می کرده است که از قاشق چنگال استفاده نشود. پوشیدن کت و شلوار و لباس یقه دار را نهی می کرده است. استفاده از وسایل صوتی تصویزی مثل رادیو تلوزیون را حرام می دانسته است. اما واقعیت این است که خانواده ما از نسل پدر بزرگم چنین مشی را نداشتند. داشتند.
تحت تاثیر او و دیگر علما ما تا سال 1356 تلویزیون نداشتیم. برای دیدن تلویزیون به اتاق عمو فریدون در طبقه دوم خانه پدری می رفتیم. پسر عمویم مهدی هم پادشاهی می کرد. گاهی برای دیدن تلویزیون به خواهران کوچک من اجازه نمی داد. همین موضوع موجب شد که پدر من هم بالاخره تلویزیون سیاه و سفید کوچکی خریداری کند.
در این شرایط تکلیف موسیقی روشن است. علی رغم اینکه پدر بزرگ من مقید به شریعت بود و حتی خمس و زکات به مراجع وقت می داد. ولی استاد نی بود. موسیقی کار می کرد. از دوران قدیم رادیوی کوچک جیبی داشت و حتی خواننده های زن را تحسین می کرده است. در یک جمله معروفی در مورد یک خواننده زن گفته بود که (نی صدا قمیسی وریه) یعنی صدای تمیزی مثل پارچه سفید دارد. حتی راهزنان سر گردنه موسیقی پدر بزرگ من را دوست داشتند. او می گفت به جای مطالبه گوسفند از او می خواستند که برای آنها نی بزند. و به من گفت قبل ازرسیدن به گردنه هایی که راهزنان بودند عده ای از مالداران ترجیح می دادند که گوسفندان خود را با گوسفند های پدربرگ من تبدیل به یک گله بکنند تا صدای موسیقی او به جای گوسفندان نصیب راهزنان شود.
یک بار عمو فریدون من پدربزرگم را در یک مهمانی درتهران به یکی از دو خواهران مهستی و هایده به عنوان هنرمند موسیقی معرفی می کند.
پدر و عمو های من هم به توصیه های آقای زیارتی گوش نکردند. برای رفتن به مدرسه می بایستی لباس مثل یقبه داشته باشند و برای رعایت بهداشت یقه سفیدی دوخته شود. از یکی از عموهای من (علی بابا) و از چندین نفر شنیدم که برای اینکه در مسیر مدرسه سرزنش نشوند یقه خودشان را به طرف داخل تا می زدند و با این عمل هویت آنها پنهان می شد. به نقل از مادرم برای دختران آن نسل کراهت داشت که به مدرسه بروند. حتی دائی بزرگ من در دوران کودکی از درس خواند محروم شده یود. مسئولیت بی سوادی بسیاری از دین داران آن نسل به عهده چه کسی است؟ پایگاه اجنمایی آنهایی که به توصیه های مذهبی متعصبانه عمل کردند چگونه است؟
تنها خانواده ما نبودند که به توصیه های آقای زیارتی گوش نکردند. او دین را از سیاست جدا می دانست. بنابراین هوادارانش از اسلام سیاسی فاصله گرفتند. یکی از فرزندان او روش متفاوتی در پیش گرفت.
گفته می شود که آقای زیارتی بواسطه یکی از هوادارانش که در میدان امام حسین کسب و کاری داشته است (آقای معروفی) برای درمان به پزشکان مراجعه می کرده است. این سئوال مطرح است که اگر ما نیاز به پزشک داشته باشیم آنها در کجا و چگونه می توانستند آموزش ببینند. فایده دانستن تاریخ این است که به یقین می رسیم هر تفسیر شخصی از دین را به راحتی نپذیریم.
قبل از نسل مادر من، مادر بزرگ پدر من سواد دینی داشت. مرسوم بوده است که فقط این نسل به صورت خانگی می توانستند به عنوان (ملاخون) خواندن دعا و قران را یاد بگیرند.
سنگسری ها با فضای پایتخت و حکومت مرکزی غریبه نبوده اند. شخصا اگر به کوچرو بودنم تاکید می نمایم می دانم که در فضای بین المللی یک امتیاز محسوب می شود. زیست در طبیعت و جاری بودن نوگرایی زمان است.
یکی از فرزندان مادر بزرگ پدری من بنام علی بابا که عموی پدرم بوده است از ابتدای قرن در تهران کار می کرده است. پس از اینکه به سنگسر باز می گردد او به دلیل عشق مجنون می شود تا جایی که کارهای عجیب زیادی اتجام می داده است. بهایی های سنگسر را اذیت می کرده است. دیگر برادرانش را در محیط عمومی سرزنش می کرده است که با بهاییان کار می کنند. یک بار سوار اسب بدون زین شده بوه است و به پشت بام خانه آمده بوده است و می گفته است مادر بیا سوار دُل دُل یا ذوالجناح شو !!! جنون او به حدی بوده است که مدتی دست و پای او را زنجیر کرده بودند. یکی از عجیب ترین کارهایش این بوده است که در یک روز بارانی سیل آمده بوده است خود را به داخل سیلاب پرتاب می کتد و می گوید اتول خداست ، بیایید سوار شوید !!! پس از مدتی به دلیل سرما خوردن از دنیا می رود.
از اجداد مادری من کمتر گفته ام. یکی از دلایل آن این است که من کمتر از سه سال داشتم که پدربزرگ و مادربزرگ مادری من از دنیا می روند. روی سنگ قبر پدربزگ مادری من کشکول و تبرزین دراویش وجود دارد. او بیشتر به خانقاه سنگسری می رفته است. در نسل قبلی هم اجداد مادری و پدری من از ذوالفقاری ها بوده اند. از دوره قاچار در سمنان، دامغان و تهران آدم های شناخته شده ای بوده اند. درست است که ایران در آن دوران ضعف داشت و بسیاری از قلمرو خود را از دست داد. گفته می شود که جد ما در کنار عباس میرزا در شوش قره باغ می جنگیده است. در جنگ با خان خوارزم در فندرسک و افغان ها و هزاره ها در شرق ایران موفق بودند. بدون رشادت آنها و بسیاری از بزرگان تاریخ ایران تمامیت ارزس کنونی را نداشت و کوچکتر بود.
گاهی بواسطه تاکید من بر کوچرو بودن ، دوستان من شوخی می کنند و می گویند شما چوپان ها مثل هژبر یزدانی به تهران آمدید. من هم در پاسخ می گویم پدربزرگ من و بزرگان سنگسری می گویند فاصله بین تهران قدیم تا تجریش منطقه چراگاه آنها بوده است. بنابراین به عنوان کوچرو ما اینجا بودیم . برج سازان آمدند و چراگاه ما را تخریب کردند. شما حالا در چراگاه ما هستید.
به هر حال اگر زیاد تاکید کنم که من کوچرو بودم و حالا در فضای بین المللی خود نوعی افسانه سازی است. همه عمو های من درس خواندند. در تهران کار می کردند. عمو حسن من در شرکت فیلکو کار می کرد و بعد ها به اصفهان رفت. گاهی ما هم برای دیدن او به اصفهان می رفتیم.
در دوران راهنمایی تدریجا به کارهای کار دستی و هنری گرایش پیدا کردم. اولین کاری که در دوران تحصیلم به عنوان کاردستی انجام دادم و حد اقل خودم آن را دوست داشتم نقاشی با آبرنگ بر روی یک کاشی بود که یک عقاب را نشان میداد. یک بار با تخته سه لا و سیم ترمز دوچرخه رشته رشته شده یک ساز درست کردم. گاهی در ایوان خانه ساز می زدم. عموهای مجرد من که در زیرزمین خانه زندگی میکرند در ساختن شخصیت هنری من نقش بسزائی داشتند. یکی از عموها (فریدون) ذوق عکاسی داشت. در فامیل ما آلبوم او از همه غنی تر است. یکی دیگر از عموها (عابدین) فسیل و سنگهای رنگارنگ جمع آوری میکرد و به خصوص یکی از عموهایم (علی بابا) مدت کوتاهی کلاس نقاشی رفت و نفاشی میکرد. البته نقاشی که او یاد میگرفت ما فارغ التحصیلان هنر ، بازاری تلقی میکنیم. او از نقاشی های استادش تقلید میکرد و من بدون اینکه او رسما به من آموزش بدهد نقاشی های او را تقلید میکردم. عمویم یک کتاب مدل داشت که مناظر بازاری آمریکایی بود. گاهی از آنها تقلید میکردم. از عمو یک سه پایه باقی مانده بود که در پشت بام آن را علم کردم و نقاشی میکردم.
من که به واسطه کار پدرم به ساختمان پلاسکو می رفتم پائین ساختمان یک فروشگاه نقاشی بازاری بود (داداشی) که داخل ویترینش نقاشی گذاشته بودند. از پشت شیشه به نقاشی نگاه کردم. مدتی هم پدرم سفارش کرده بود که پیش او بروم و شاگردی کنم. راستش رو بخواهید اینجا شیطونی کردم و عذر منو خیلی زود خواستند. آنجا تعداد زیادی نقاشی بازاری بودند. اما من یک دست رنگ روغن چینی از خیابان منوچهری خریدم و خودم بدون استاد نقاشی را ادامه دادم. چون عموی من نقاشی را ادامه نداد و پس از مدتی دیگر با ما زندگی نمیکرد. اولین نقاشی رنگ و روغن من دختر و پسری بودند که در کنا رودخانه نقاشی شدند. آقا پسر ماهی میگرفت و دختر خانم لمیده بود. اما این مضامین چند تا بیشتر نبودند.
نقاشی های دیگر طوطی ، اسب را نشان میدادند.
زندگی ما آنقدر سیاه سفید نبود. دوربین جدیدی که پدرم بخریده بود زندگی را رنگی تر و بهتر نشان می داد.
خیابان ها بوی انقلاب می داد. در همان سال علاوه بر امیر عباس هویدا ، هژبر یزدانی در 24 مرداد 1357 دستگیر شد. در محیط ساختمان پلاسکو راجع به این موضوع زیاد صحبت می شد.
پس از دستگیری هژبر یزدانی اخبار عوام گرایانه سعی می کردند که بگویند چوپانی که انگشتر پنج میلون دلاری دارد!!! . در آن سال ها کمتر صحبت می شد که انباشت ثروت او با کمک چه افرادی بوده است.
تا آنجا که ما می دانیم خود هژبر یزدانی هرگز چوپان نبوده است. او از کودکی در تهران زندگی می کرده است و تحصیلات ابتدایی و تا دیپلم را در تهران کذرانیده است. یزدانی کارش را از تجارت دام شروع کرد و در حوزه های دیگر مثل کارخانه و دامداری و بانک توسعه داد. به نظر می رسید که می خواستند هویدا و یزدانی را قربانی کنند.
چهار روز پس از دستگیری هژبر یزدانی در روزنامه کیهان شاه چنین مطالبی را بیان کرد.
علی رغم اینکه که سن من کم بود پیگیری اخبار هژبر یزدانی موجی شده بود که اتفاقهای سال 1357 را در روزنامه ها دنیال کنم. تا اینکه کارم به کلانتری کشیده شد و سابقه دار شدم. داستان از این قرار بود که یک روز با چند تا از دوستانم در کوچه های اطراف خیابان پرستار پرسه میزدیم و من مشغول جمع کردن انواع و اقسام اعلامیه های پخش شده سیاسی بودم. (سابقه کلکسیونر بودن من بر می گردد به دوران کودکی که یکی از عموهایم سنگهای عجیب جمع می کرد و من هم علاقمند شدم و خودم به جمع آوری انواع و اقسام کبریت پرداختم و بعدها کلکسیونر اسلایدهای تاریخ هنر شدم) در چنین شرایطی مامورهای کلانتری 121 از راه رسیدند. تصور آنها این بود که من در حال پخش اعلامیه های سیاسی – انقلابی هستم. آنها فکر میکردم که من خیلی شجاع هستم و در روز روشن اعلامیه پخش میکنم. هر چقدر توضیح دادم قبول نکردند. دوستانم را رها کردند و چون اعلامیه ها دست من بود مرا به کلانتری 121 سلیمانیه بردند. پس از تنبیه و تهدید و تشکیل پرونده به خانه یکی از همسایه هایمان که تلفن داشتند تماس گرفتند و در نهایت عمو علی بابا و مادرم به کلانتری آمدند و تعهد دادند که دیگر چنین کاری نکنم و به خانه بازگشتیم ، مادرم بیشتر از کلانتری من را تنبیه کرد من را در پشت بام زندانی کرد تا تنبیه شوم و دیگه از این غلطها نکنم. تا صبح در پشت بام زندانی بودم.
اما اوضاع کشور خراب تر از این حرفها بود. مدت زیادی بود که روزنامه ها وقایع سیاسی را مینوشتند. من حالا دیگر یرای اخبار هژبر یزدانی روزنامه تمی خریدم . تمام روزنامه های کیهان و اطلاعات آن روز را هنوز دارم. در این سالها گاهی اوقات ساختار سانسور شده آن در دهه فجر به نمایش در می آیند.
یک روز که در پشب بام خانه در حال نقاشی بودم صدای تیر اندازی زیادی شنیدم. یک تیر هم به شیشه آشپزخانه طبقه دوم ما خورد. شیشه را شکست و گلوله در دیوار گیر کرد. فکر میکنم گلوله را هنوز داشته باشم. مربوط به جمعه سیاه و روز 17 شهریور بود. به همراه یکی از عموهایم به خیابان پیروزی رفتیم صحنه هایی را دیدم. من ترسیده بودم. دست جوانها خونی بود. آنها از میدان ژاله (شهدای کنونی) به صددستگاه و چهار راه کوکاکولا آمده بودند.
ساختمان کوروش سابق (چهار راه کوکاکولا) به آتش کشیده شد. سربازی که از دستور فرمانده اش سر پیچی کرده بود به دست فرمانده اش شهید شد. خیابان موازی (صد دستگاه) شهید بستان منش تا سالها کوچه سرباز شهید نامیده میشد. بعد ها نمیدانم چرا نامش تغییر کرد.
دیدن این صحنه ها برای مدتی مسیر نقاشی من را عوض کرد. یک بار یک کاریکاتوری سیاسی کشیده بودم و آن را به دیوار سر کوچه نصب کرده بودم. پدرم از این کار عصبانی بود و نگران من ، چون در آن محل همه میدانستند که نقاش منم.
در محرم سال 1357 که آذرماه بود خانوادگی به سنگسر رفتیم. هواداران مذهبی آقای زیارتی هیچوقت در سیاست و انقلاب دخالت نکردند. حتی بسیاری از افراد محروم و نه خیلی مذهبی شاه را دوست داشتند و از نا امنی خوششان نمی آمد. در آنجا بیشتر افرادی که از تهران آمده بودند در راهپیمایی ها شرکت می کردند.
یک بار با پدر بزرگم در مورد شاه و انقلاب صحبت می کردم. تحت تاثیر احبار آن زمان من می گفتم شاه خیلی ثروت دارد. چون من فسیل و کبریت جمع آوری می کردم به من گفت اگر تو هم پادشاه بشوی می گویی همه سنگ ها و کبریت ها مال من بشود. چوپان بود ولی می دانست هر گرسنه ای به قدرت برسد بیشتر به منافع خودش توجه می نماید.
آنچه که بیشتر بر شخص من نوجوان بیشترین تاثیر را داشت دیدگاه انتقادی روشنفکران غربی و تحصیل کرده های دانشگاهی بود. گاهی اوقات به محیط داتشگاه تهران می رفتم. نمایشگاهی را در خیابان ژاله شهدا کنونی دیدم که بیشتر نگاه چپی ها حاکم بود و پر از داس و چکش بود.
این روند تا پیروزی انقلاب طول کشید. بیشترین رویدادها در خیابان فرح آباد که حالا پیروزی نامیده می شود روی می داد.
این رویدادها در نقاشی من تاثیر داشت. البته خیلی کودکانه و بدوی بود. مدت زیادی طول کشید که این نقاشی را تمام کنم و آن را در خیابان ناصر خسرو به قیمت 500 تومان فروختم. کسی که آن را خرید آن را چاپ کرد و مردم در تظاهراتهای اول انقلاب آن را حمل میکردند. بعدها شکل چاپ شده آن تحت عنوان پوستر ها و نقاشیهای عامیانه انقلاب به نمایش درآمده بود. البته بیشتر کودکانه بود. چون آن را یک جوان 15 ساله نقاشی کرده بود.
نقاشی با موضوع انقلاب را تا مدتی ادامه دادم و بعد فروکش کرد.
ادامه دازد
Views: 4