Evidence shows that Ahmad Nadalian has been unintelligent since childhood. During his childhood, all his teacher agreed that he has no talent. When he was child in summer with his grandparents, mother and sisters lived in Sangsari nomad camp.
تابستانها ما (من مادر سه خواهرم و مادر بزرگم) با پدر بزرگ در ییلاق گل زرد زندگی میکردیم. پدر و عمو ها حتی تابستان در تهران می ماندند و کار می کردند. همه آخر هفته ها به ییلاق می آمدند.
آخر هفته ییلاق شلوغ بود. گاهی در امور دامدار ی کمک می کردند و گاهی نیز بازی و سرگرمی سنتی و ابداعی رواج داشت. بزرگترها در ییلاق گاهی مسیر آب رودخانه را عوض می کردند و به روش بدوی و بدون قلاب ماهی قزل آلا خال قرمز صید می کردند. در نزدیکی ییلاق گل زرد غار گل زرد وجود دارد. این غار اول بار توسط افراد فامیل و با انگیزه ای که پسرخانه من آقای خانجان گلرخسار داشت شناسایی شد. پسرعموی های گلرخسار، پدر و عمو های من اولین افرادی بودن که تا بخشی از مسیر غار را رفتند. پدر من یک سفالینه تاریخی و تکه های آبگینه در فضای ورودی غار دیده بود. برای شناسایی به پسرخانه من سپرده شد که به یکی از کوهنوردان معروف دادند. ایشان هیچوقت آن را برنگردادند. در یاداشت های بعدی در این خصوص بیشتر می نویسم.
اما در طول هفته بچه ها و سالمندان بیشتر بودند گاهی با بچه های ییلاق برای آوردن هیزم به کوهستان می رفتیم. گاهی هم در حاشیه رودخانه با بچه های ییلاق بازی می کردیم. برپاکردن چادر ، گوت گوتو، پختن غذای کودکانه تام تامو ، بازی با شن های رودخانه توس توسو و گاهی پرتاپ کردن سنگ و ایجاد انواع شکل در آب از سرگرمی های ما بود.
ما علاوه بر گوسفند های رنگارنگ سگ و الاغ هم داشتیم. اسم سگ ما پلنگ بود. تربیت شده ولی بسیار قوی خیلی سگ عجیبی بود. امانت دار و در صورت نیاز بسیار خشن بود.
معمولا رسم بود پدر و عموها و یا فامیل هایی که از تهران آخر هفته به دیدن ما می آمدند از شهر میوه می آوردند. زمان رفتن هم لبنیات می بردند. در آن زمان وسیله نقلیه به ییلاق دسترسی نداشت. معمولا جعبه میوه را در منظریه به امانت می گذاشتند. یکی از کارهای من این بود که می بایستی با الاغ سفیدی که داشتیم بروم و میوه ها را بیاورم و در زمان رفتن آنها محصولات را هم ببرم.
یک بار که میهمانان را همراهی کردم هنگام برگشت هوا تاریک شد. در یک کیلومتری ییلاق نوری دیده می شد. به درخواست مادرم و به دلیل نگرانی که شب شده عموی من با فانوس آمده بود. کمی جلو تر در نزدیکی ییلاق مادرم هم با فانوس دیگری آمد. دلیل نگرانی آنها این بود که یک هفته قبل آن در دشت چمن گرگ ها به دام و چهارپایان حمله کرده بودند.
زندگی آن زمان با حالا خیلی متفاوت بود. همسر یکی از چوپان ها که بره ها را در ارتفاعات نگهداری می کرد باردار بود. در سن خیلی کم من و پسر عمه پدرم برای اطلاع دادن به پدر کوه گل زرد را صعود کردیم ارتفاع آن نزدیک به چهار هزار متر است. پس از اطلاع دادن یک بره به ما هدیه داد.
زمانیکه شش سال داشتم به خانه پدری واقع در خیابان فرح آباد (پیروزی کنونی) نقل مکان کردیم. پدرم با مشارکت عمو هایم زمینی را خریداری کرده بود و خانه ای دو طبقه با زیر زمین ساخته شد. در سال های اول همه عموها در آن خانه ساکن بودند. قبل از جابجایی به این خانه در کوچه بابایی زندگی می کردیم. اما خانه جدید در کوچه مسجد علوی (شهید صاحب الزمانی کنونی) واقع شده بود.
در همان سالی که جابجا شدیم برای اول دبستان در مدرسه بیست و پنج شهریور در خیابان پیروزی حوالی چهار راه کوکاکولا ثبت نام شدم. حالا نام این مدرسه تغییر کرده است و هفده شهریور نامیده شود. یکی از عموهایم می گوید زمانیکه با دوچرخه من را به مدرسه برده است و می خواسته است من آنجا بمانم گریه کرده ام.
کارنامه سال اول دبستان من نشان می دهد نمره هنر من پائین ترین نمره بوده است. نمره 12 گرفته ام. اما حساب و هندسه بهترین است.
به خاطر می آورم اینکه یک روز معلم نقاشی کشیدن گیلاس را آموزش داد و به همه یاد داد که دایره کامل بکشند و به آن شاخ و برگ اضافه کنند ولی من نتوانستم دایره را درست بکشم. با معیارهای کنونی اگر کودکی خط خطی هم بکند ارزش تلقی می شود چون بیانگر احساسات و ویژگی درونی اوست.
البته من کسی را سرزنش نمیکنم . چون همه معلم های پنج سال دبستان من هم عقیده بوده اند که من در زمینه هنر بی استعداد هستم.
کارنامه های سال بعد تا پنجم ابتدائی هم چندان تعریفی ندارد. همیشه نمره هنر کم بوده است. حتی من ورزش و بازی کردن بلد نبوده ام .
در پرونده تحصیلی من پوشه ای وجود دارد که خصوصیات و رفتار من را توصیف می کند. من یک فرد بی قید و بی تفاوت بوده ام.
از سال 1350 پدرم به دلیل بیماری که در سفرهایش در شرکت حفاری به آن مبتلا شده بود تغییر شغل داد و در ساختمان پلاسکو واقع در خیابان جمهوری مدیر امور مالی و حسابداری شده بود. مالک آن هژبر یزدانی سرمایه دار معروف سنگسری بود. از این زمان پدر بیشتر در کنار خانواده بود.
در چند سال اول خانه شلوغی بود. من، مادر و پدرم و سه خواهرم و همه عمو ها در یک خانه زندگی می کردیم. ناگفته نماند مستاجر هم داشتیم. تصور آن برای زوج های امروزی دشوار است. به این جمعیت مرغ و خروس و بزغاله هم اضافه کنید که در حیاط نگهداری می شدند. من سرگرم میشدم و …
مطلب بعدی: تجربه تحول اجتماعی: دوران نو جوانی احمد نادعلیان
Views: 4